الهام مهدیزاده | شهرآرانیوز؛ پرسیده بود: «درد دلهای یک جانباز برای شما و مخاطبانتان جذاب است؟ میخواهم کمی درد دل کنم.» قرارمان این گونه و بدون توضیح بیشتری با یک جانباز هماهنگ شد. دقایق رسیدن به منزلش، به مرور گفتگوهای سابقم با جانبازان و خانواده شهدا گذشت و اینکه با کدام سؤال شروع کنم و از جنگ و خاطراتش بپرسم؟
آنچه بافته بودم به محض ورود به خانه جانباز پنبه شد؛ تمام اسباب خانه جمع، فرشها لوله و رخت و لباسها داخل پارچه پیچیده شده بود. گیج تماشای گوشه وکنار خانه بودم که گفت: «با کفش بیایید داخل خانه.» بعد هم چند کارتن جابه جا کرد تا فضای کوچکی روی یک موکت برای نشستن و گفت وگویمان فراهم کند. تازه متوجه پرسشی میشوم که چند روز پیش پشت تلفن داشت. میدانم دردل هایش از جبهه نخواهد بود، بلکه از زندگی امروزش خواهد گفت؛ همین زندگی که همه چیزش جمع شده است.
مدارکش را پهن میکند بینمان. یک کارت جانبازی که میگوید این آدم تا مرگ رفته و برگشته است. میدانم شأن آدمی که برای کشورش جنگیده و حالا هزار و یک مشکل دارد، بیش از این هاست. برای همین برایش یک نام مستعار درست میکنم. برای من میشود: «علی، جانباز ۷۰ درصد».
آن طور که میگوید سه دختر بزرگ دارد. یکی از دخترها چای میآورد و میرود؛ «دوست ندارد به هیچ وجه شاهد گفت وگوی ما باشد.» این را علی میگوید و تأکید میکند که دخترهایش راضی به گفتگو نبوده اند. هر سه تحصیلات عالی دانشگاهی دارند، در حد کارشناسی ارشد و دکتری.
سری تکان میدهد که «با وجود مدارک عالی دانشگاهی، شغل مناسب پیدا نکرده اند.» بعد میپرسد: «چه کسی گفت سهمیه؟ وقتی دختران من جایی برای کار ندارند!»
مکثی میکند و میگوید: «بابای خوبی نبودی» و بعد ادامه میدهد: دخترم این حرف را گفت وقتی که حکم تخلیه صاحب خانه را داد دستم. حق دارد. دو هفته است که صاحب خانه حکم گرفته است و باید تا ماه بعد خانه را خالی کنیم.
سرش پایین است: «من برای این آب وخاک و ناموس این کشور جنگیدم و جانباز شدم، اما حالا برای ناموس خودم کاری از دستم برنمی آید. دخترم راست میگوید. من بابای خوبی نبودم.» بعد تعریف میکند موج بمبی که ۲۵ اسفند ۱۳۶۶ در مریوان کنارش به زمین خورد، رهایش نمیکند؛ «دردسرهای جانبازی من هم این طفلیها را رها نمیکند.»
همسرش گوشهای روی فرشهای لوله شده نشسته است که به درخواست علی میرود تا «عکسهای رادیولوژی و لوحهای تقدیرش» را بیاورد. همسرش کارتن بزرگی را جلو علی میگذارد. علی سراغ قرص هایش را هم میگیرد: «بی زحمت قرصهای قلبم را هم بیاور.» بعد با دستی مشت شده قفسه سینه اش را میفشارد. منقلب شده است. همسرش به سرعت با چند قرص و یک لیوان آب برمی گردد. سکوتی ناخواسته در فضای خانه حاکم میشود. تا آرام شدن علی همسرش نزدیک ما مینشیند و میگوید: موج بمب و ترکشهایی که به سرش خورده او را از نظر عصبی دچار آسیبهای جدی کرده است. فشار عصبی و استرس برایش خوب نیست. کمی که استرس میگیرد، طپش قلب سراغش میآید.
میخواهد قدری ملاحظه کنم و سؤالی نپرسم که به علی آقا استرس وارد کند. بعد از دقایقی علی سکوت اتاق را میشکند. کارتن لوحهای تقدیر را میکشاند نزدیک خودش و آنها را تک تک بیرون میآورد: «دانش آموز بودم و از پشت میز مدرسه رفتم جبهه جنگ. از همان روزهای اول جنگ رفتم و تا آخرین سال بودم.»
سینه اش را ماساژی میدهد و با لبخندی میگوید: «این دردها هم در این اوضاع ول کن من نیستند.» عکسی نشانم میدهد: «اینجا ۱۸ سال داشتم. همه آدمهای این عکس شهید شده اند.» عکس را میگذارد زمین؛ «کاش من هم شهید میشدم و شرمنده خانواده ام نمیشدم.» بعد عکس برادر کوچک ترش را نشان میدهد که جانباز شیمیایی است؛ «بعد از من راهی جبهه شد. او را هم مثل من فراموش کرده اند.»
عکسها و لوحها را اطرافش میچیند. لابه لای عکسها عکسی هم با یکی از رؤسای جمهور دارد. میگوید: اگر بخواهم همه لوحهای تقدیرم را بیاوریم، چند کارتن دیگر میشود. بااین همه لوح تقدیر خانه به دوشم. دخترانم با مدرک بالای دانشگاهی بیکارند. بنیاد شهید میگوید کارشان فقط پرداخت هزینه دانشگاه است و نمیتوانند برای شاغل شدن آنها کاری کنند.
میپرسد: «پس این سهمیه خانواده جانبازان و شهدا برای اشتغال چیست؟»
چند نامه از دفتر رئیس جمهور دولتهای نهم و دهم هم دارد که تأکید کرده اند برای تهیه خانه به این جانباز و خانواده اش مساعدت شود، اما گویا زمانی که علی پیگیر میشود، این طور پاسخ میدهند: «این نامه مربوط به دولت قبل است و اکنون اعتباری ندارد.»
او تعریف میکند که «چند سال اول در خانه پدری ام زندگی کردیم، اما بعد از فوت پدر و مادرم، خواهر و برادرها خانه را فروختند. با سهمی که از ارثیه به من رسید، یک زمین در جاده سیمان خریدم. با خودم گفتم اگر این زمین را تفکیک کنم و بفروشم میتوانم یک خانه بخرم. اما اداره کل اوقاف میگوید برای تفکیک و گرفتن سند باید ۱۵۰ میلیون تومان بدهم. من اگر ۱۵۰ میلیون داشتم که میگذاشتم روی پول پیش خانه ام تا این طور آواره نشویم. به مسئول مربوط در اوقاف پیشنهاد دادم یک قسمت از این زمینم را به عنوان پول تفکیک بردارند، میگویند نمیتوانند.»
استرس دوباره به سراغش میآید. بریده بریده و کم نفس میگوید: ما آبرومندیم. ما برای این خاک از جان گذشتیم. منتی نیست. کاری که کردم به خاطر کشورم بود، اما دخترانم دانشجو و دم بخت هستند و باید خانه بزرگ تری بگیریم. حقوقم فقط کفاف مخارج روزمره زندگی را میدهد و نمیتوانم رهن خانه را تأمین کنم. از طرفی نمیتوانم قسط وام بدهم که بگویم با یک وام مشکل را حل کنم.
دوباره تپش قلبش شروع میشود. مشخص است گفتن همین حد از مشکلات چقدر عصبی اش کرده است. او از مسئولان اوقاف و بنیاد شهید یک خواسته دارد که برای تفکیک زمینش با او مساعدت کنند تا با فروش زمین بتواند حداقل پول پیش اجاره یک خانه را تأمین کند.
روابط عمومی بنیاد شهید خراسان رضوی میخواهد از یکی از رؤسای مناطق بنیاد شهید جزئیات وضعیت این خانواده را پیگیر باشیم. رئیس منطقه مربوط پیشنهاد وام ۳۰۰ میلیون تومانی خرید خانه بنیاد شهید را مطرح میکند که «جانبازان از سال گذشته امکان استفاده از آن را دارند و سود کمی دارد.» او که مایل به بیان نامش نیست، میگوید: جانبازان با این وام باید خانه بخرند و سند خانه به عنوان ضمانت در رهن بانک قرار میگیرد.
این را که چگونه میتوان با ۳۰۰ میلیون تومان، یک خانه سنددار در مشهد خرید این طور پاسخ میدهد: میدانم با ۳۰۰ میلیون خانه سنددار خریدن سخت است. این وام است نه همه پول یک خانه. جانبازان در کنار این وام، با آوردهای که خودشان دارند، میتوانند خانهای بخرند. موضوع جدیدی نیست. از گذشته و همان زمانی که وام ۸۵ میلیون تومانی بود هم خود خانوادهها به همین میزان آورده داشتند تا بتوانند مسکنی برای خود فراهم کنند.
او تأکید دارد که «این جانباز هنوز از این وام استفاده نکرده است» و میگوید: قرار است زمینهایی در محدوده الهیه به خانوادههای جانباز داده شود.
او البته زمانی برای واگذاری این زمینها بیان نمیکند و فقط میگوید: «هنوز در حال رایزنی هستیم.»